روایتی پیچیده از ماجرایی ساده
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۹۱۸۷۳۲
سلام. من حکیم هستم، آماده شوید تا با هم برویم به چندین سال پیش. وقتی که من کنکوری بودم. تقریبا ماجرا به یه هزار سال پیش برمیگردد. چهرهاش را قبلا روی بنرهای تبلیغاتی سطح شهر دیدهبودم اما فکر نمیکردم اینقدر بیکلاس و بدلباس باشد. ساعت حدود ۸ صبح روز سوم تعطیلات نوروزی است. به همین نمک قسم، این ساعتِ صبح آن هم درست وسط عید، سگ را هم میزدی بیرون نمیآمد؛ البته بلانسبت شما و غیر شما! ولی خب چه کنیم، ما آمدهبودیم، یعنی خودمان نمیخواستیم بیاییم، کنکور آوردمان.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
وقتی آستینهای آن تکپوش بنفش گشادش را که روی شلوار جین نخنمایش انداختهبود، بالا میداد کم از ناصرقصابِ محله ما نداشت. طوری با نفرت ما را نگاه میکرد که انگار ما مجبورش کردهبودیم، این موقع از سال در کلاس باشد و این موقع از صبح، بیدار. قشنگ پیدا بود لحظه لغزش ژیلت سه دنده، روی خمیرریش مالیده بر دو لپ مبارکش، چقدر فشار داده که اینطور ششتیغه شدهاست. باور کنید اگر پشه روی صورتش مینشست، از شدت صافی، قطعا لیز میخورد.
با یک جفت کتونی زرد، دو پای مبارک را شِرت و شِرت، روی زمین میکشاند و قدم میزد، به سختی آن هیکل تباه را به صندلی رساند و تکیه داد به کرسی چرمی تدریسش. تا خواست سلامی بدهد، ناگهان خوانندهای شروع به خواندن کرد و در بیانات ارزشمند خود اصرار داشت این شبی که میگوید، شب نیست و اگر هم شب هست، مثل دیشب نیست و بعد هم در آخر تصریح نمود که اصولا هیچ شبی مثل این شب نیست. هنوز موسیقی به جای حساسش نرسیدهبود که استاد جواب تلفنش را داد.
دستش را روی بلندگوی گوشی گذاشتهبود و نمیگذاشت متوجه عرایض مهمش بشویم. چهرهاش شبیه خواستگارهایی بود که شب خواستگاری میروند آن اتاق تا با عروس، سنگهاشان را وابکنند. دائم سرخ و سفید میشد. این وسط بچههای کلاس هم که همین اول کاری آتو را از استاد بخت برگشته گرفتهبودند، امانش ندادند و تیکهها بود که نثار میشد. بالاخره شما هم روزی دانشآموز بودهاید و میتوانید تصور کنید بچهها چه میکردند. درهمین حین، آقا تلفنش تمام شد. یک سلام بلند داد و شروع کرد شبیه این سخنرانان انگیزشی سیاهپوست آمریکایی آفریقاییالاصل، برایمان از ناامید نشدن و تلاش برای رسیدن به هدف و پا پسنکشیدن و امید به زندگی و درس خواندن تا مرز جنون و برنامهریزی و از این چرت و پرتها گفتن.
بعدش هم با هزار جنگولکبازی و شکلکهای ژیگول پیگول که البته خودش اسمشان را گذاشتهبود فنون آموزش نوین ریاضی، انتگرال و مشتق و دیفرانسیل را فرو کرد در ذهنمان که هنوز جایش درد میکند!
لابهلایش هم برای اینکه ما مثلا حوصلهمان سر نرود و ریاضی را با طعم لذت، آموزش دادهباشد، روی تمام بیتربیتهای کلاسمان را سفید کرد و هیچ جوک یا لطیفه منفی سنِ ما نماندهبود که نگفتهباشد. اصلا یک تعداد از بچههامان سر زنگ کلاس آن بزرگوار فهمیدند قضیه لکلکها واقعیت نداشته و نوزادان با مکانیزم دیگری متولد میشوند. آخر کلاس اما ۴۳۵۶ تست ترگل و ورگل کنکور را هم گذاشت روی دستمان که تا پسفردا حل کنیم. طبق فرموده ایشان، طراح کنکور غلط میکند خارج از این ۴۳۵۶ تست سؤال دهد!
آن بزرگوار کلاس را با یک چشمک به بغل دستیام خاتمه داد و به سرعت کلاس را ترک کرد. تا آمدیم به خودمان بجنبیم، خانم محترم پشتیبان که در استفاده از پارچه در تهیه لباس خویش، خساست به خرج دادهبود، آمد داخل کلاس تا پشتیبانیمان کند که البته ما رویمان نشد پشتیبانی شویم و ترجیح دادیم بیاییم طبقه پایین. البته بعضی از رفقا بالا ماندند تا پشتیبانی شوند! ( آره جان عمهشان)
خلاصه آمدیم طبقه همکف تا ایرادمان را در یکی از هزاران تستی که استاد دادهبودند، برطرف کنیم. ناگهان مواجه شدیم با یک پدیدهای که باورمان نمیشد. اجازه بدهید توصیف بیخودی نکنم، فرض کنید بردپیت یا جانیدپ را در مراسم اسکار دیدهباشی. تقریبا یک همچین شمایلی. بوی عطرش اتاق را از جا کندهبود. بینی تراشیده، موهایی ژل زده، خط اتویی صاف، یک جفت کفش چرم بوفالو و ساعت رولکس. اینها تنها بخشی از موجودی بود که ما با آن روبهرو شدهبودیم، انگار نقاشیاش کردهبودند .با اشتیاق رفتیم جلو و به او گفتیم: ببخشید آقا!
نگاهی از زیر عینک دودیاش به ما انداخت و گفت: جانم!
خدمتشان عارض شدیم: «میبخشید، شما، آقای...خدایا اسمشون چی بود...همون استادی که ریاضی درس میدن اینجا، ایشون رو ندیدید کجا رفتن؟ کارشون داریم.»
دقیقا در همین صحنه بود که چشمم به همان تکپوش بنفش گشاد آن بزرگوار افتاد که خودش را زیر کت ایشان قایم کردهبود، اما حالا دیگر خیلی دیر شدهبود.
عینکش را درآورد و زد زیر خنده و گفت: «دیوانه خودمم! صبحونه چی خوردی تو پسر، تستها فشار آوردهها، بپرس ببینم سوال تو، چیه؟!»
درهمین صحنه بود که انگار آب یخ رویمان ریخته باشند. سرخ شدهبودیم. بیدرنگ داد زدم: «آقا کِی موهاتون دراومد؟ کِی آن موهای نداشته را ژل مالی کردید؟ شما که تا ۱۰ دقیقه پیش تاس بودید!»
جماعت از خنده ترکید.
به آقا برخورد، سریع اخم کرد و گفت:« برید کنار حسابی دیرم شده. نباید سر کلاس دخترا دیر برسم. آخه میدونید اونها خیلی روحیهشون از شما حساستره. خب آقایون روز خوبی داشتهباشید و خوب درس بخونید، ببینم شما جلو میزنید یا دخترای واحد خواهرانمون .آفرین پسرای گلم، بای!»
منبع: جام جم آنلاین
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت jamejamonline.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «جام جم آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۹۱۸۷۳۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
تعریف حباب قیمت به زبان ساده + فیلم
حباب قیمت یا همان حباب بازار زمانی رخ میدهد که قیمت یک دارایی به قیمتی بسیار بالاتر از ارزش واقعی آن برسد. در واقع حباب، چرخهی اقتصادی افزایش سریع قیمت یک دارایی خواهد بود.
کد ویدیو دانلود فیلم اصلی باشگاه خبرنگاران جوان فیلم و صوت فیلم و صوت